خانه پیرزن
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: فضل الله صبحی (مهتدی)
کتاب مرجع: عمو نوروز، ص 66- انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم، 1341
صفحه: 268-271
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: --
جنسیت قهرمان/قهرمانان: --
نام ضد قهرمان: --
خانه پیرزن از قصه های معروف ایرانی است. در بعضی روایات، گاو هم جز حیواناتی است که به خانه پیرزن می رود. در برخی دیگر از روایت ها شتر هم هست. هر کدام از حیوانات فواید خود را بازگو می کند و در خانه پیرزن می ماند. گنجشک و مرغ (غذا)، سگ (حفاظت)، کلاغ (خبررسانی)، خر (سوخت و حمل و نقل) و..... این ها از عناصر زندگی روستایی است.
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که خانه ای داشت به اندازه ی یک غربیل. اتاقی داشت به اندازه ی یک چوب جارو و یک خرده هم جل و جهاز سر هم کرده بود که رَف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد. یک شب شام اش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تن اش مور مور می شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش. هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید. شمع را برداشت و رفت در را باز کرد. دید، یک گنجشک است. گنجشک به پیرزن گفت: «پیرزن امشب هوا سرد است. باد می آید. من هم جایی ندارم. بگذار امشب این جا پهلوی تو توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم.» پیرزن دلش به حال گنجشکه سوخت و گفت: «خیلی خوب! بیا تو. برو روی درخت سنجد، لای برگ ها بگیر بخواب.» گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب. هنوز چشم اش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند. رفت دم در. در را وا کرد. دید یک خر است. خره گفت: «امشب هوا سرد است. باد هم می آید. من جایی ندارم که سرم را بگذارم. اجازه بده، امشب این جا توی خانه تو بمانم. صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، می روم بیرون.» پیرزن دلش به حال خر سوخت و گفت: «خیلی خوب، برو گوشه حیاط بگیر بخواب.» پیرزن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید. باز دید در می زنند. گفت: «کیه؟» و رفت دم در. دید یک مرغی است. مرغه گفت: «پیرزن امشب باد می آد. هوا هم خیلی سرده. من هم راه بردار به جایی نیستم. بگذار بیایم امشب این جا بخوابم صبح زود همی که صدای خروس درآمد پا می شوم و می روم.» پیرزن گفت: «خیلی خوب! برو کنج حیاط بگیر بخواب.» مرغ را خواباند و خودش رفت که بخواید، دید باز صدای در می آید. آمد در را وا کرد، دید، یک کلاغ است. کلاغه گفت: «پیرزن امشب هوا سرد است. منم جای درست و حسابی ندارم. بگذار این جا توی خانه تو بخوابم. صبح زود همین که مرغ ها سر از لانه در آوردند، میروم.» پیرزن گفت: «خیلی خوب!» و کلاغه را برد، روی گرده خر خواباند و رفت خوابید. دید باز در می زنند. شمع را ورداشت و رفت دم در. دید سگی است. گفت: «چه می گویی؟» گفت: «امشب هوا سرد است. من هم خانه و لانه ای ندارم که پناه ببرم توش. بگذار امشب این جا بخوابم. صبح پیش از آن که بوق حمام بزنند، پا می شوم و می روم.» پیرزن دلش به حال این هم سوخت. آن را هم برد پهلوی خر خواباند. صبح از خواب بیدار شد. دید خانه اش غلغله روم است.... رفت به سراغ گنجشکه. گفت: «پاشو برو بیرون که صبح شد.» گنجشکه گفت: «من که جیک جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات، من برم بیرون؟» گفت: «نه! تو بمان.» رفت سراغ خره، گفت: «زود باش برو بیرون! صبح شده.» خره گفت:« من که عرعر می کنم برات، پشکل تر می کنم برات، همسایه خبر می کنم برات، من برم بیرون؟» پیرزنم گفت: «نه! تو بمان.» پیرزن رفت پیش مرغه. گفت: «پاشو برو بیرون که صبح شده.» مرغه گفت: «من که قدقد می کنم برات، تخم بزرگ می کنم برات، من برم بیرون؟» گفت: «نه! تو هم بمان.» رفت به سراغ کلاغه. گفت: «پاشو برو بیرون.» کلاغه گفت: «من که قارقار می کنم برات، آقا را بیدار می کنم برات، من برم بیرون؟» گفت: «نه! تو هم بمان.» آخر آمد سراغ سگه. گفت: «پاشو برو بیرون که هوا روشن شده.» سگه گفت: «من که واق واق می کنم برات، دزد و بی دماغ می کنم برات، من برم بیرون؟» گفت: «نه! تو هم بمان.» همه آن جا ماندند و کارهای پیرزن را روبراه کردند و زندگی اش را روی غلتک انداختند. قصه ی ما به سر رسید. کلاغه به خانه ش نرسید.